7مهر 92
گلم...... روزگار ما همینطور میگذشت !بدون تو!کم کم داشتم به موعد استرس های هر ماهم میرسیدم!اما این بار نمیدونم چرا تا حدود زیادی اروم بودم! روزهای قبلش دو هفته پشت سر هم رفته بودم تهران تا سوغاتی های از مکه آمدن بابام رو بخرم!خدا میدونه چقدر توی کوچه های بازار و پاساژ های مختلف راه رفتم!! بعدش هم که برگشتم،دنبال کارهای سرویس رو گرفتم!!! خلاصه مشغول مشغول بودم!!!تا صبح روز هفت مهر. نماز خوندم. رفتم سرویس برگشتم!توی تختخواب ولو بودم،لپ تاپ رو روشن کردم و یه سره رفتم کلوپ! همه دوستام اصرار داشتن که بیبی چک بزنم!راستش خودمم خیلی بدم نمیومد. چون دو سه روزی بود منتظر اومدن پری خانوم بودم،ولی یه ترس مبهم،یه حس گ...
نویسنده :
maman
2:51