7مهر 92
گلم......
روزگار ما همینطور میگذشت !بدون تو!کم کم داشتم به موعد استرس های هر ماهم میرسیدم!اما این بار نمیدونم چرا تا حدود زیادی اروم بودم!
روزهای قبلش دو هفته پشت سر هم رفته بودم تهران تا سوغاتی های از مکه آمدن بابام رو بخرم!خدا میدونه چقدر توی کوچه های بازار و پاساژ های مختلف راه رفتم!! بعدش هم که برگشتم،دنبال کارهای سرویس رو گرفتم!!!
خلاصه مشغول مشغول بودم!!!تا صبح روز هفت مهر. نماز خوندم. رفتم سرویس برگشتم!توی تختخواب ولو بودم،لپ تاپ رو روشن کردم و یه سره رفتم کلوپ!
همه دوستام اصرار داشتن که بیبی چک بزنم!راستش خودمم خیلی بدم نمیومد. چون دو سه روزی بود منتظر اومدن پری خانوم بودم،ولی یه ترس مبهم،یه حس گنگ داشتم!
خلاصه دیگه اصرار دوستام کارگر افتاد و رفتم از توی کابینت بیبی چکی که قبلا داشتم و برداشتم و رفتم دستشویی!
قلبم توی دهنم بود. صداشو به وضوح میشنیدم. با هزار استرس قطره چکون رو چکوندم روی محل مشخصش!یک..... دو ........ سه قطره!!!!هنوز داشت خط اول رنگی میشد که.......
..........
بعععععععله!!!!خط دوم هم همزمان با اولی شروع به پر رنگ شدن کرد!!!!
نمیدونم هیچ وقت کلمه ای پیدا میشه بتونه احساس یه مادر منتظر رو بیان کنه یا نه؟؟؟
تا الان که هیچ کلمه ای یافت نشده!!!
اول بهت زده فقط نگاش کردم....... نگاه ........ نگاه.......نگاه
بعد یه چنگول از خودم گرفتم...... فکر کردم خوابم!
بعد اشکم اومد!
نفسم رفت!
فشارم افتاد!
قرمز شدم!
خندیدم....... یه لبخند بزرگ که از تمام عواطف مادرانه ام نشات گرفته بود!
سرانجام و اصل تمام احساساتم این جمله بود....... خدایا شکرررررررت.......
فکر کنم تو اون لحظات صد بار با اشکی که روی گونه ام و لبخندی که به لبم بود این کلمه رو گفتم!
از همونجا وضو گرفتم!اومدم اتاقم و نماز شکر خوندم!
برای همه ی زنانی که انتظار این تجربه رو میکشیدن دعا کردم!همه اوناییکه میشناختم یا نمیشناختم!دوستایی که برام شیرین و عزیز بودن،و هستن!خیلی هاشون الان نینی دارن و خیلی ها هنوز نه!
ساعت حدود ده بود که رفتم برای ازمایش تیتر بتا!
گفت جوابش رو یک و نیم میدن!منم برگشتم خونه!شادیم رو با دوستای عزیزم تو کلوپ تقسیم کردم!از استرسم حرف زدم که مبادا بتام کم باشه،از اینکه چه علایمی داشتم؟و ........
ظهر تلفن زدم ازمایشگاه!اونها هم گفتن جوابت مثبته با میزان تیتر سی و خورده ای هزار!!!!!!
و این یعنی جای تو حسابی خوب بود عسلکم!!!!
از کارهای جینگولکی بعدیم بگم که یه نامه نوشتم به این مضمون: سلام بابایی!من الان پیش مامانی هستم!حدود هشت ماه دیگه میتونی شما هم منو ببینی!بیشتر مواظب مامانی باش!
ازطرف نینی
بعدش هم این نامه رو همراه بیبی چک گذاشتم توی پاکت!روی میز!وقتی بابایی اومد خیلی خونسرد درحالیکه مشغول کارهای ناهار بودم گفتم قرار بوده کسی برات چیزی بیاره ابراهیم جان؟؟؟ بابایی هم گفت نه!چطور؟؟ منم گفتم وااااااااااااا؟؟؟پس این پاکت چیه برات اومده؟؟؟
بابایی هم با کنجکاوی بازش کرد!قیافش موقع خوندن نامه دیدنی بود! اول بعد بعد هم اخرش هم اومد بغلم کرد و کلی شادی و صحبتهایی که فعلا لازم نیست شما بشنوی عزیزم!
داشتم